مقالات

گذری بر غفلت والدین از سواد رسانه ای

هر چند کودکان دهه ۵۰ خورشیدی، بویژه آنها که در اوایل آن دهه به دنیا آمدند، سختی‌ها کشیدند و هنوز خاطرات وحشتناکی مثل جنگ تحمیلی را در دلشان زنده نگاه داشته‌اند، بگونه‌ای که این جنگ برای برخی، کابوسی است که تا آخر عمر رهایشان نمی‌کند، اما یک وقت‌هایی که به گذشته خود نگاه می‌کنند می‌بیینند انگار از کودکان حال حاضر بیشتر کودکی کرده، بیشتر دیده و شنیده، شاید بیشتر کتاب خوانده و خوشبخت‌تر بوده‌اند.

کودکانِ آن سال‌ها چیزهایی را درک می‌کردند که بیشتر بچه‌های زمان حاضر آن را درک نکرده‌اند،بچه‌های شهرهای بزرگ که دیگرهیچ؛ چیزهایی که به نظر پیش پا افتاده می‌آید، اما واقعیت و زیبایی‌های زندگی است و به نظر می‌رسد کودکان امروزی از آن دورافتاده‌اند.

شاید همین پیش پا افتاده‌ها مسخره باشد، اما واقعیت دارد و نمی‌توان آنها را انکار کرد. مثلا یکی از واقعیت‌های غیرقابل انکار این است که ما کودکان دوران گذشته، جیرجیرک‌ها را از طریق صدایشان، میان سبزه‌ها دنبال می‌کردیم. محو تماشای جهش هیجان انگیز قورباغه‌ها می‌شدیم،  طوریکه هر کدام قورباغه‌ای را می‌گرفتیم و با آن مسابقه برگزار می‌کردیم. قورباغه‌ی هر کس بالاتر می‌پرید، او برنده بود. پوست مرطوب قورباغه‌ها و اینکه یک بار هم شده بدون اینکه از کف دستت لیز بخورد و بتوانی یکی از آنها را بگیری از جمله فانتزی‌های شیرین خیلی از ما بچه‌های دیروز بود.

چه حس خوبی بود وقتی «لارو»های قورباغه را در برکه ای کشف می کردیم و هر روز به برکه‌ی پر از لاروهای سیاه سر می زدیم که ببینیم چقدر بزرگ شده‌اند؛ چه وقت دست در می آورند و چه وقت پا. لاروها تا قورباغه شوند، روز به روز تغییر می‌کردند و خیلی  سریع، آب برکه‌ها را می‌شکافتند و این طرف و آن طرف میرفتند.بچه های الان قبل از اینکه مرغ و خروس و دنیای واقعی را ببینند و از نزدیک لمسش کنند، اول، آنها را در دنیای مجازی می بینند بعد اگر شد در دنیای واقعی.

یکی دیگر از لحظات خوش کودکی، وقتی بود که ما بچه‌ها خبردار می‌شدیم در لابلای چند جعبه گوشه حیاط خانه همسایه، گربه‌ای، بچه به دنیا آورده، آن هم چندتا و طبق معمول طبیعتش یکی از بچه‌ها را هم خورده است. تقریبا همه‌ی ما بچه‌های کوچه می‌فهمیدیم قدم نورسیده بچه گربه‌ها را، آنوقت سر و دست می‌شکستیم تا خود را به آنها برسانیم. اصلا، نزدیک‌ترین جا به آنها، سرقفلی داشت. چمباتمه زنان روبروی گربه مادر می‌نشستیم و نظاره‌گر تلوتلو خوردن نوزادان گربه با چشمان بسته‌شان بودیم که می‌خواستند از مادرشان شیر بخورند و گربه مادر نیز هر حرکتی از جانب ما را با نشان دادن پنجه و دندان‌های تیزش جواب می‌داد؛ یعنی جرات دارید بیایید نزدیک!

یادم می آید در شهرکی قدیمی که پیش‌تر روستایی در یک شهر ساحلی بیش نبود به دبیرستان می رفتم. در آنجا به جز آدم‌ها و خانه‌هایشان، عده‌ای عشایر کپرنشین همراه با گاوها و بزهایشان زندگی می‌کردند. خود کپرها و اینکه آیا مار و جانوران موذی می‌تواند وارد کپر شود یا نمی تواند و اینکه چقدر کپرها شبیه خانه‌های اسکیموها بود، منتها متریال آنها فرق می کرد، دنیایی جذاب و پر از پرسش برای ما بچه‌ها بود.

کنار کپرها و زیبایی  و عظمت آنها، همیشه چیزهایی دیگری هم بود که ما بچه‌ها را در راه مدرسه  مسحور می‌کرد. مثلا، همیشه سحرِ چین چین دامنِ زنان عشایر و گل‌های روی آن بودیم که گل‌ها، با هر قدم زن ها، انگار راه می‌رفتند و دور هم می‌چرخیدند، با آن رنگ‌های تند و زنده و به قول هنری‌ها «شارپ» که جلوه‌ای بی‌نظیر در بیابان داشت. مثل این بود که خدا قطره‌ای از آبرنگ‌هایش را موقع نقاشی روی بیابان بی رنگ پاشیده بود، اما از سر لطف، لکه رنگی را پاک نمی‌کرد تا ما بچه‌ها حظ کنیم.

یکی از جاذبه‌های عشایر، بزها و گاوهایشان بود که حیاط دبیرستان ما را بی‌نصیب نمی‌گذاشت. هر از چند گاهی تا سرایدار سر به هوای مدرسه غافل می‌شد و در پی کاری، درب مدرسه را نیم لا، باز می‌گذاشت، آنوقت هر جک و جانوری می‌توانست به مدرسه سرک بکشد. یک وقت‌هایی که همه چشم می‌دوختیم به تخته سیاه کلاس، مثلا تلاش می‌کردیم تا جملات مختلف انگلیسی مثل معلوم و مجهول را یاد بگیریم، بز بزکی، در حالی  که سر خود را به درون کلاس می‌آورد مع مع کنان حواس ما را از درس انگلیسی به سمت خودش پرت می‌کرد.

برای لحظه‌ای، کلاس روی هوا می‌رفت از خنده‌های کودکانه و آن بزبزقندی، بعد از به خنده درآوردن ما، پله‌های راهرو را به سمت حیاط به دو، پایین می‌رفت و نوبت دبیر معترضمان بود که می‌رفت روی ایوان و سرایدار را صدا می‌کرد؛ «فلانی! باز در مدرسه رو باز گذاشتی که»؟

فقط بزی شیطان نبود؛ گاهی گاو و گوساله هم به مدرسه ما در آمد و شد بود و همیشه سرایدار را می‌دیدیم که تلاش می‌کرد آنها را به خارج مدرسه بفرستد یا به قولی، پرتشان کند بیرون.

چه شب‌ها که با بچه‌های کوچه دور هم می نشستیم و زیر سو سوی چراغ ایوان خانه، مشق‌ها می نوشتیم، تند تند. یک بار، یک کرم شبتاب و یک بار هم دو تا مارمولک افتاد روی کتاب و دفترمان و جیغ‌های ما که از دیدن آنها زهره ترک شده بودیم.

یادم می‌آید یک بار در پی یافتن کفش عروسکم داشتم باغچه خانه را می‌گشتم، پایم رفت روی چیزی خاکستری رنگ شبیه شلنگی که به دور شیر آب پیچیده باشد. بعد دیدم، نه! حرکت می‌کند. آن شلنگ به خود پیچیده، یک دفعه تغییرشکل داد و صاف شد و به سویی فرار کرد و من و جیغ‌های بنفشم نیز به سویی دیگر روان، و پدر و مادرم که هراسان خود را به باغچه انگار پرت کرده بودند به سمت من دوان.

پدر، بیل به دست به دنبال آن شیء خاکستری مرموز، برگ‌های خشک شمشاد را روی زمین زیر و رو می‌کرد و من که از بس ترسیده بودم، وحشت زده آویزان مادر که من را زمین نگذار. آخر، اینجانب، مار را با شلنگ اشتباه گرفته بودم منتها نمی‌دانم من که از مار ترسیده بودم به کنار، چرا مار از من ترسیده بود و به سمتی دیگر گریزان.

خلاصه روزگاری داشتیم.هریس، آنهایی را که در دهه ۱۹۷۰ (دهه ۵۰ خورشیدی هم جزو آن است) به دنیا آمدند، آخرین نسلی می‌داند که بدون اینترنت بزرگ شدند. جامعه‌شناسان به آنها «واپسین معصومان» یا «مهاجران دیجیتال» می‌گویند. آن «معصومیت» از دست رفته، اگر اصلا معصومیتی در کار بوده، چه بود؟

و اما امروز! به سختی می‌توان کودکی شهری را پیدا کرد که بتواند دنبال جوجه‌ها کند و به تماشای گاوی بنشیند که صاحبش را ما ما کنان صدا می‌زند. به ندرت می‌توان کودکی را دید که در پی اذیت کردن مرغ و خروس‌ها، نوک زدن خروسی را روی پوست لطیفش تجربه کرده باشد و یا دم بزکی را بگیرد، بکشد. بچه‌های الان قبل از اینکه مرغ و خروس و دنیای واقعی را ببینند و از نزدیک لمسش کنند، اول، آنها را در دنیای مجازی می‌بینند؛ بعد اگر شد در دنیای واقعی. یعنی آنقدر در فضای مجازی و محو انواع رسانه‌ها هستند که ابتدا مار را در دنیای مجازی و از درون انواع صفحه نمایش می‌بینند و بعد اگر قسمتی بود، مار را هم در واقعیت؛ چه رسد به اینکه ناغافل و بی‌خبر یک روز مثل من، آن را زیر پای خودشان لگد کرده باشند و فراری دهند.

بچه‌های امروزی در بیشتر مواقع در دنیای دیجیتال، بزرگ و غرق شده که هیچ؛ به قول «مایکل هریس» در کتاب «پایان غیبت» تبدیل به بومیان دیجیتال شده‌اند. بیشتر بچه‌های امروزی مقهور انواع و اقسام صفحه‌های نمایش ریز و درشت، بدون نظارت پدر و مادر خود هستند و والدینشان هم در گوشه‌ای دیگر به صفحه نمایشی دیگر، زل زده‌اند. چه بسا مادرانی که با یک دست قابلمه غذا را هم می‌زنند و با دستی دیگر در حال چت کردن.

چند روز پیش کودکی، صبح زود، یعنی ۶ و نیم صبح فقط به این خاطر که مادرش هنگام جابجا کردن او در قطار مترو، باعث شده بود تا هندزفری از گوشش جدا شود، چه بلوایی که بپا نکرد، در قطار! تمام حرف یا اعتراض دخترک این بود که چرا مادر برای ثانیه‌هایی مزاحم گوش دادن او به انیمیشن محبوبش در گوشی تلفن همراه شده است! مادر مدام می‌گفت؛ «ببخشید ببخشید عزیزم» و بعد کمک کرد تا بچه، هندزفری را دوباره داخل گوشش جا دهد. بچه آنقدر غرق در انیمیشن داخل گوشی همراه بود که وقتی از قطار بیرون می‌رفت، در حالی که یک دستش در دست مادر و یک دستش گوشی بود و داشت پله برقی را بالا می‌رفت، هیچ نگاهی به اطراف نمی‌انداخت، چرا که محو انیمیشن بود. انگار دنیایی وجود ندارد و اگر هم هست، فقط اوست و یک گوشی.

این  بچه و امثال او که کم هم نیستند، اگر با همین فرمان در زندگی پیش بروند معلوم نیست چه بر سر آینده آنان می‌آید. اگر یک روز اینترنت و گوشی و کلا دیجیتال را از همین بچه‌ها بگیرند و سر بلند کنند و بخواهند متفاوت‌تر، دنیا را ببینند، چگونه این کار را می‌کنند؟ آیا می‌توانند به دنبال جوجه اردکی بدوند، آیا می‌توانند با کبوتری دوست شوند و برایش هر روز دانه بریزند یا به ابرها نگاه کنند و تخیل کنند که هر ابری چه شکلی است؟ به قول مایکل هریس، چیزی نمانده است تا زمانی که هیچ کس روی زمین یادش نیاید دنیا پیش از اینترنت چه شکلی بود!

هریس، آنهایی را که در دهه ۱۹۷۰ (دهه ۵۰ خورشیدی هم جزو آن است) به دنیا آمدند، آخرین نسلی می‌داند که بدون اینترنت بزرگ شدند. جامعه‌شناسان به آنها «واپسین معصومان» یا «مهاجران دیجیتال» می‌گویند. آن «معصومیت» از دست رفته، اگر اصلا معصومیتی در کار بوده است، چه بود؟

هریس به نقل از یک نویسنده و گزارشگر کانادایی به ایامی می‌اندیشد که ذهنمان اجازه سرگردانی داشت و می‌نویسد: «در ایامی که دچار اضطراب دیجیتال می‌شوم، می‌بینم که یاد میز پدرم افتاده‌ام. بابا در دهه ۱۹۸۰ فروشنده دوره‌ گرد مبلمان بود…در دفترش می‌نشست؛ یک اتاق‌مطالعه کوچک و بی‌پنجره که یک میز بزرگ از جنس چوب ساج در آن حکومت می‌کرد. چیز زیادی رویش نبود؛ تکه‌پارچه‌های سنتزی مبل، یک لیوان پُر از قلم، یک چراغ، یک تلفن و یک زیرسیگاری. بااین‌حال، بابا هرروز چندساعت آنجا بود، یادداشت می‌کرد، سیگار «کراوِن‌آ» می‌کشید، قهوه می‌خورد و دائم چانه‌اش گرم صحبت با خُرده‌فروش‌های شهرک‌ها درباره ارسال نیمکت‌های چندتکّه و سرویس مبل ناهارخوری بود. همین برایم شگفت‌انگیز است. اینکه پدرم، مثل اکثر شاغلین نسل خودش و نسل‌های قبل‌تر، می‌توانست تقریباً فقط با یک تلفن و یک بسته کاغذ درآمدی داشته باشد و معاش خانواده را بگذراند. همین‌که یاد میزش می‌افتم که چقدر خالی بود، احساس سرگشتگی و تنهایی می‌کنم. برایم سؤال است که چطور تمام روز آنجا می‌نشست؛ بی‌آنکه اینترنت یار و همدمش باشد؟ در این عصر آکنده از تردید، پیش‌بینی‌ها بی‌ارزش شده‌اند، ولی یک پیش‌بینی انکارناپذیر هم هست: چیزی نمانده تازمانی‌که هیچ‌کس روی زمین یادش نیاید دنیا پیش از اینترنت چه شکلی بود. صدالبته، سوابقش خواهد ماند که در بایگانی‌های نامحدود و ناملموس ابری ذخیره خواهد شد، ولی تجربه زیسته واقعی در کار نخواهد بود که بگوید پیش از ظهور کلان‌داده، اندیشیدن و حس‌کردن و انسان‌بودن چه شکلی داشت؛ وقتی‌که این اتفاق بیافتد، چه چیز از دست‌مان می‌رود»؟

با این تفاصیل، پس ما بچه‌های دهه ۵۰ مفتخریم که حداقل نیمی از عمر خود را در دنیای واقعی زندگی کردیم و بخشی دیگر را در دنیای دیجیتال بوده‌ایم. یعنی زندگی دیجیتال ما از نیمه دوم زندگی ما شروع شده است. در این میان با نسل‌های بعد خودمان یا همان  فرزندانمان که دیجیتال مثل نفس کشیدن برای آنها حیاتی است چه کنیم؟ چگونه به آنان یاد دهیم که به جز دیجیتال، زندگی دیگری نیز هست؟ در این میان نقش پدرها و مادرها بسیار پررنگ و حیاتی است. آنان باید به بچه‌ها یاد بدهند که افراط و تفریط در زندگی دیجیتال نداشته باشند. اما چگونه؟ چرا که غفلت آنان از سواد رسانه‌ای مساوی در غرق شدن کودکانشان در دنیای مجازی و بیگانگی با جهان واقعی است. خبرنگار گروه تحلیل و تفسیر و پژوهش‌های خبری ایرنا در گزارشی که آینده نزدیک منتشر می‌شود برای این پدرها و مادرها از زبان یک کارشناس حوزه ارتباطات، حرف‌ها دارد. چرا که اگر به همین منوال، جادوی دیجیتال ادامه یابد، اگر یک روز فرزندان سحر شده در این جادو از خواب دنیای مجازی بیدار شدند از خودشان نپرسند که دنیا چه شکلی بود؟

لیلا خطیب زاده ـ ایرنا

نوشته های مشابه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

دکمه بازگشت به بالا